سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از خیر پرسیدند فرمود : ] خیر آن نیست که مال و فرزندت بسیار شود ، بلکه خیر آن است که دانشت فراوان گردد و بردبارى‏ات بزرگمقدار ، و بر مردمان سرافرازى کنى به پرستش پروردگار . پس اگر کارى نیک کردى خدا را سپاس گویى و اگر گناه ورزیدى از او آمرزش جویى ، و در دنیا خیرى نبود جز دو کس را : یکى آن که گناهانى ورزید و به توبه آن گناهان را در رسید ، و دیگرى آن که در کارهاى نیکو شتابید . [نهج البلاغه]
خاطرات این روزهای من
درباره



خاطرات این روزهای من


مریم
روزی سپری شد به امیدی که شب اید شب امدودیدم به دلم تاب و تب امد ای دوست دعاکن من بیچاره مبادا درحسرت دیدارتو جانم به لب اید
آرشیو یادداشت‌ها

سلام دوستان نمیدونم چند وقته که نبودم ولی اومدم چون دیگه نوشتن روی صفحه های سرد زندگی

دیگه گره از بغض سهمناکی که تو وجودم رخنه کرده باز نمیکنه........

دلم اینقدر گرفته که نمیدونم چکارش کنم .حس میکنم با یه زنجیر قفل شده ولی نمیدونم کلیدش کجاست

تو این یه مدت که نبودم خودمو پیدا کردم .شخصیت اصلیمو .طبع وجودیمو.اولا خوشحال بودم

که خودمو شناختم ولی حالا این حقیقت داره زجرم میده. نمیدونم چرا ولی زندگی روی دیگشو نشونم

داد ولی دوست داشتم پشت همون ظاهر بچگانه به زندگیم ادامه بدم.

نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شده ولی دوست دارم گریه کنم .اونقدر بگریم که تمام زندگیم

مثل قطره اشکی جلو چشمام به ابدیت بپیونده.

منظورم این نیست که دوست دارم بمیرم ولی .....

نمیدونم چی بگم . ....................................

کاش زودتر جفت من . تکه ی پازل گمشده ی من پیدا میشد.کاش حداقل میتونستم بفهمم کیه

قلبم فشار عجیبی رو تحمل میکنه .دوست دارم مرد زندگیم کسی که منو ما میکنه بیاد

با اومدنش وجودمو به رعشه بکشه و منو تو دریای بی کران احساسش غرق کنه

نمیدونم سرنوشتم چی میشه اصلا نمیدونم فکر کردن به سرنوشتم چی داره که هربار ازش حرف میزنم

بغض میکنم و اشک میریزم

((باران میبارد

نگاهی به اسمان میاندازم

بغضم را باز فرو میخورم

پاهایم سست میشود

روی زانوانم مینشینم

هنوز نگاهم به اسمان است

صدای خنده دخترک و پسرکی

از نا کجاهامیاید

شب شده است

اه خدای من

اسمان شب من بی ستاره است

به دستانم نگاهی میاندازم

خدایا دستانم

دستانم میلرزد

صدای خرد شدنی میشنوم

نگاهم باز به اسمان خیره میشود

مهتاب به من میخندد

هیچ چیز نیست

نه من

نه او

حتی هرچه فریاد میزنم کسی پاسخم را نمیدهد

مادرم نیست تا دستش را به موهایم بکشد

پدرم نیست تا پیشانی ام را ببوسد

کجایند؟

اری

من تنهایم و هیجکس نیست............

بدنم سرد است

چشمهایم دیگر نمیبیند

ومن

من که سراسر از شور و شعف بودم

پر از حرارت

دیگر نیستم

کسی از دور میاید

امده است مرا با خود ببرد

کمی با فاصله از من میایستد

به چشمانم خیره میشود

شاخه گلی به سمتم میاید

ولی با فاصله معلق است

قطره اشکی بر روی اندام کرخم میافتد

حال فهمیدم

دیگر نیستم.....................))

اصلا نمیدونم چجوری اینو فالبداحه گفتم

امیدوارم از پستم خوشتون بیاد

راستی تا یادم نرفته در حال اتمام اولین رمانم هستم

احتمالا توی تعطیلات عید براتون میزارمش که بخونیدش

امیدوارم از خوندنش لذت ببرید

دوستدارتون مریم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مریم 90/11/4:: 5:10 عصر     |     () نظر