سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بزودی فتنه هایی می آید که انسان، صبح با ایمان برمی خیزد و شب بی ایمان می گردد؛ جز آنکه خداوند او را با دانش زنده کرده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات این روزهای من
درباره



خاطرات این روزهای من


مریم
روزی سپری شد به امیدی که شب اید شب امدودیدم به دلم تاب و تب امد ای دوست دعاکن من بیچاره مبادا درحسرت دیدارتو جانم به لب اید
آرشیو یادداشت‌ها

امشب با امید اینکه دوباره برم پیش پسرک خوابیدم.

 

خوابم برد و دوباره رفتم به دنیای غیر قابل درک

 

ولی اینبار جایی دیگر....

 

جایی که حتی تصورش هم ادم را به وجد میورد.

 

یک سالن خیلی بزرگ که صدای زیبای پیانو و ویلن

 

گوشتو نوازش میداد.

 

کسی دو رو ورم نبود وقتی سرم را چرخاندم خودم را

 

 در ایینه دیدم باورم نمیشد این من باشم.

 

لباسی طلایی بلند دنباله دار خوشگلی که نگین های

 

طلاییش درخشش را چندین برابر کرده بود وتاجی

 

از مروارید که بر روی موهای مشکی ام خودنمایی میکرد.

 

ناگهان چراغها خاموش شد و پسرک از دور امد .

 

شده بود یک جنتلمن واقعی و به تمام عیار.

 

وقتی پسرک را دیدم خیره مانده بودم وبه ارامی به سمتش

 

 قدم برداشتم .بهم نزدیک شدیم وبا بوسه ای عاشقانه

 

شب رویاییمان را اغاز کردیم .

 

بعد از مکثی کوتاه بر روی زانواش نشست

 

غنچه گل صورتی رنگی را به من داد وبا همان صدای عاشقانه

 

مرا به رقص دعوت کرد.

 

دستانم را به سویش دراز کردم و دعوتش را پذیرا شدم.

 

دستانم را بوسید وبلند شد .

 

گرمای بدنمان مارا بهم جذب میکرد بهم نزدیک شدیم

 

سرم را روی شانه هایش گذاشتم و شروع به رقص کردیم.

 

چقدر زیبا میرقصید .طپش قلبم هزار برابر شده بود

 

ارام ارام در گوشم نجوا میکرد و با کلمات زیبای

 

عاشقانه اش مرا هر لحظه به خودش بیشتر علاقه مند میکرد .

 

صدایش مرا به خود اورد :بانوی من خیلی زیبا شدی.

 

دستانش را در جیبش کرد و به من گفت که چشمانم را ببندم.

 

بستم . دستانش را بر روی گردنم حس کردم .

 

وقتی چشمانم را باز کردم گردنبندی با نگینی از الماس

 

بر گردنم اویخته بود با شوق به چشمانش نگاه کردم .

 

مرا در اغوش پر مهرش گرفت وبا صدایی دل نشین

 

گفت حالا زیباییت چند برابر شد بانوی من.

 

سپس دستانم را گرفت وبا خودش مرا به جایی دیگر میبرد

 

تمام راهی که میرفتیم با گلبرگ های رز قرمز پر شده بود

 

وبه ارامی بر روی تن ظریفشان قدم میزدیم.

 

از سالن خارج شدیم وبه محوطه ای تاریک رسیدیم.

 

دستانش را به سمت اسمان برد وپرنورترین ستاره را

 

نشانم داد وبه من گفت بانوی من:

 

همیشه به کم نور ترین ستاره قانع باش چون ستاره ای که پرنو تراست

 

خیلی از نگاه هارا جلب میکند.

 

دستانم را فشرد وبا بوسه ای بر پیشانی ام وزمزمه ای بر لبانش

 

مرا به ای دنیا فرستاد .

 

 خوب بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه .

 

دوستدارتون مریم

                                                    داستانهای پسرک رویایی من


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مریم 89/12/12:: 7:50 عصر     |     () نظر