سلام بچه ها این ادرس وبلاگ جدید منه حتما بیاین بهم سر بزنید
اسم وبلاگم همین خاطرات این روزهای منه
خیلی دوستون دارم البته باید بگم بیشتز وقتا اینجامو تنهاتون نمیزارم
دوستدارتون ماری
کلمات کلیدی:
سلام دوستهای گل خودم.خوبید؟
من که خیلی خوبم اخه عید رو خیلی دوست دارم
ولی امسال مثل سالهای قبل شوروهیجان عید نیست
معلوم نیست کجا رفته؟
کی میدونه کجا رفته؟دلیل اینکه هرسال کمرنگ و کمرنگ تر
میشه چیه؟ خریداتونو کردید؟
من که همه خریدا مو کردم
تازه کیف عیدمو یکی بهم کادو داده که جا داره اینجا ازش
تشکر کنم و بگم (خیلی خیلی دوست دارم و متشکرم از اینکه
اینقدر واست ارزش دارم که خواستی دلمو شاد کنی
قربببببببببببببببببببونت برم)
بچه ها تازه خیلی خوشحالم که با یکی ازدوستای جون جونیم
زری جونم اشتی کردم اخه ناراحت بودم
که نکنه شب عیدی از دستم ناراحت باشه
خوب بچه ها امشب و فردا شب جشن باستانی 4شنبه سوری
که یک مشت ادم بی فرهنگ تبدیلش کردن به 4شنبه خطرناک
چرا واقعا چرا ؟ریشه این مسئله چیه؟
خوب سیاسیش نکنیم .بچه ها توروخدا مراقب خودتون باشیدها
ارزش نداره بخاطر یک اتیش بازی کوچولو عید خودتونو
خانوادتون رو خراب کنید .
واای نمیدونم چجوری یک اپ باحال بنویسم واسه روز عید
راستی عید ساعت چنده؟ شب یا روز؟
بچه ها چند نفر انتقاد کرده بودن که 4شنبه سوری خرافات؟
شما چی میگید ؟ واقعا خرافات؟
منتظر نظرات شما هستم .
دوستدارتون ماری جون
کلمات کلیدی:
سلام بچه ها ببخشید دیربه دیر اپ میزارم
اخه اصلا حال و روحیه ی مساعد ی ندارم
بچه ها دلم میخواد برم پیش کسی که دوستش دارمو درکم میکنه
برم سرمو بزارم روشونهاشو تو بغلش گریه کنم
در اغوشش جون بدم و از هرچی بدیه خودمو رها کنم
دوست دارم برم تو میدون شهر داد بزنم :کجااااااااااااایی هم نفس من
کجا رفتی؟چرا تنهام گذاشتی؟دلم گرفته بهت نیاز دارم.
کجایی؟کجایی؟ولی مثل همیشه باید سرمو بندازم پایین و
نبودنشو از اعماق وجودم حس کنم .
وقتی تو فکرش میرم و اشک میریزم انگار هزاران ادم
از وجودم فریاد میزنندو با خنده های بلندشان میگویند
ها ها ها اشک نریز کسی به گریه هایت گوش نمیدهد
خدایا واقعا تنهاییم را نمیبینی ؟خسته شدم .
به فریادم برس .خیلی دلم برایش تنگ است .
تحمل درد دوریش برایم طاقت فرسا شده.
وقتی در تنهاییم درفکر و خیالم به سرزمین ویرانگر
قلبش میروم هرچه صدایش میزنم کسی نیست تا جواب
فریاد های ملتمسانه مرا بدهد.
کجاست؟ دیگر از نوشتن وازه هایی که تک تک انها
پر از التماس و تمناست خسته شدم .
چشمانم دلتنگ یک لحظه نگاه به چشمان زیبایت هستند
کجایی ؟ دیگه از بازی با کلمات خسته ام.
دیگه نمیدونم چجوری صبوری کنم و به خودم امید واهی بدم که
گریه هاتو پاک کن میاد .میاد
میادو به سویش پرواز میکنم .اونقدر بالا میرم تا دستانش
را لمس کنم .ولی …..
وقتی دستانم را میبینم و میبینم خالیست
از اون بالا پرت میشم پایینو …..
بازم مثل همیشه میشکنم ودوباره چشم انتظارت میمانم ای
.هم نفس من.
کلمات کلیدی:
امشب با امید اینکه دوباره برم پیش پسرک خوابیدم.
خوابم برد و دوباره رفتم به دنیای غیر قابل درک
ولی اینبار جایی دیگر....
جایی که حتی تصورش هم ادم را به وجد میورد.
یک سالن خیلی بزرگ که صدای زیبای پیانو و ویلن
گوشتو نوازش میداد.
کسی دو رو ورم نبود وقتی سرم را چرخاندم خودم را
در ایینه دیدم باورم نمیشد این من باشم.
لباسی طلایی بلند دنباله دار خوشگلی که نگین های
طلاییش درخشش را چندین برابر کرده بود وتاجی
از مروارید که بر روی موهای مشکی ام خودنمایی میکرد.
ناگهان چراغها خاموش شد و پسرک از دور امد .
شده بود یک جنتلمن واقعی و به تمام عیار.
وقتی پسرک را دیدم خیره مانده بودم وبه ارامی به سمتش
قدم برداشتم .بهم نزدیک شدیم وبا بوسه ای عاشقانه
شب رویاییمان را اغاز کردیم .
بعد از مکثی کوتاه بر روی زانواش نشست
غنچه گل صورتی رنگی را به من داد وبا همان صدای عاشقانه
مرا به رقص دعوت کرد.
دستانم را به سویش دراز کردم و دعوتش را پذیرا شدم.
دستانم را بوسید وبلند شد .
گرمای بدنمان مارا بهم جذب میکرد بهم نزدیک شدیم
سرم را روی شانه هایش گذاشتم و شروع به رقص کردیم.
چقدر زیبا میرقصید .طپش قلبم هزار برابر شده بود
ارام ارام در گوشم نجوا میکرد و با کلمات زیبای
عاشقانه اش مرا هر لحظه به خودش بیشتر علاقه مند میکرد .
صدایش مرا به خود اورد :بانوی من خیلی زیبا شدی.
دستانش را در جیبش کرد و به من گفت که چشمانم را ببندم.
بستم . دستانش را بر روی گردنم حس کردم .
وقتی چشمانم را باز کردم گردنبندی با نگینی از الماس
بر گردنم اویخته بود با شوق به چشمانش نگاه کردم .
مرا در اغوش پر مهرش گرفت وبا صدایی دل نشین
گفت حالا زیباییت چند برابر شد بانوی من.
سپس دستانم را گرفت وبا خودش مرا به جایی دیگر میبرد
تمام راهی که میرفتیم با گلبرگ های رز قرمز پر شده بود
وبه ارامی بر روی تن ظریفشان قدم میزدیم.
از سالن خارج شدیم وبه محوطه ای تاریک رسیدیم.
دستانش را به سمت اسمان برد وپرنورترین ستاره را
نشانم داد وبه من گفت بانوی من:
همیشه به کم نور ترین ستاره قانع باش چون ستاره ای که پرنو تراست
خیلی از نگاه هارا جلب میکند.
دستانم را فشرد وبا بوسه ای بر پیشانی ام وزمزمه ای بر لبانش
مرا به ای دنیا فرستاد .
خوب بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه .
دوستدارتون مریم
داستانهای پسرک رویایی من
کلمات کلیدی:
ان شب بعد از ریختن ان همه اشک و درک کردن حس تنهایی
و حقارت در خودم به خواب عمیقی فرورفتم در خوابم به دنیایی
رویایی و غیرقابل درک رفتم.
وقتی به خود امدم دیدم کنار دریای کوچکی با رنگ لاجوردی دل
نشینی نیمکتهایی چیده شده بود که دختروپسرهای عاشقی
سر در اغوش یکدیگر بر روی نیمکت ها نشسته بودند و بهم
عشق میورزیدند.لحظه ای کنار خودم را دیدم ولی هیچکس
نبود. جای خالی کسی که در کنارم نبود بیشتر از بودنش حس میشد.
ومثل همیشه حس عاشقانه ی من سرکوب شد و سکوت کرد.
در همین حال که کنار دریاچه قدم میزدم سایه ی یک نیمکت نظرم را
جلب کرد.سایه ی ان نیمکت با بقیه فرق میکرد.
سرم را بالااوردم وپسرکی تنها را دیدم.
به قدری صورتش معصومانه بود که لحظه ای دلم را روانه ی
چشمان پاک و معصومانه اش کردم.
از جلوی نیمکتش رد شدم که لحن زیبایش مانعی جلوی پایم
شد ومرا از حرکت بازداشت.
پسرک با صدایی بغض الود گفت:
دخترک توهم مثل من تنهایی؟؟؟؟
سرم را پایین انداختم وبا سکوت پراز فریادم جواب تمام
سوالهای ناگفته اش را دادم.
بلند شد وبه سمتم امد به ارامی قدمی به عقب برداشتم
ودیگرجلو نیامد.
باصدایی امیدوار کننده به من گفت:نترس
مدت ها روی این نیمکت تنهایی منتظرت بودم.
نمیگذارم بروی وبازهم تنهایی مونسم شود.
دخترک رویایی من اجازه میدهی دستانت از ان من شوند؟
ومن بی اختیار ذستم را به سویش دراز کردم.
چشمانش شیوایی خاصی داشت که مجذوبش شدم.
دستانم را گرفت و حس تنهایی را از من دور کرد.
برلبه ی نیمکت نشستیم با نگاه تمنا امیزش
عشق را فریاد میزد.سرم را از شرم وحیا پایین انداختم
وچشمانم را بستم.لحظه ای سکوت حکم فرما شد.
دستانش را زیر چانه ام حس کردم سرم را بالا اورد .
وازمن پرسید دخترک رویایی از بامن بودن ناراحتی؟
حسی درونم فوران کرد.
به پسرک گفتم:ن ن ن ه ه نه مممممن...............
سرش را به ارامی جلو اوردوبوسه ای بر گونه ام کاشت.
لحظه ای حس داغ عاشقی را در تمام بند بند وجودم حس کردم.
دستانش را دور گردنم حلقه کرد وسرش رابر روی شانه ام گذاشت.
نمیتوانستم از این که دوستش دارم اجتناب کنم .
همدیگر را در اغوش گرفته بودیم .
لحظه ای به خاطرم امد که وقتی چشمانم به اولین نیمکت افتاد
چقدر فلبم ازرده بود وان حس تنهایی لحظه ای
مرا تنها نمیگذاشت ولی الان بهترین حس دنیارا داشتم.
با خود گفتم:چیستی تو ای پسرک که اینگونه سکوت عاشقانه ی
مرا شنیدی ومرا به میهمانی اغوشت دعوت کردی؟
وتمام اشکهایم بر روی شانه هایش خانه کرد.
مرا از خودش جدا کرد.
نگاهی به چشمانم انداخت و فقط اشکهایم را پاک کرد.
دلیل اشکهایم را پرسید.
به او گفتم من از دنیایی دیگر می ایم.
نمیدانی چقدر مردمان ان دنیا دلم را شکانده اند
چقدر مرا تحقیر کرده اند
ومن را به تمام گناه هایی که حق من نبود گناهکار کردند.
خسته ام – دوستشان ندارم – درکم نمیکنند
و فقط مرا میرنجانند و قلبم را میفشارند.
من دوست ندارم از پیش تو بروم .
دوست دارم پیش تو باشم. تو بگو چه کنم ؟؟
تو بگو که چگونه این اذیتهارا تحمل کنم............
بوسه ای بر لبانم کرد ومرا نزدیک دریاچه برد
گفت رازی به تو خواهم گفت که تا به حال به هیچکس نگفتم
ولی ناگهان از خواب پریدم و نفهمیدم چیست
راز پسرک رویایی من.............
خوب بچه ها امیدوارم خوشتون اومده باشه
لطفا نظر بدین یادتون نره
مشتاقانه منتظر انتقاداتتان هستم
دوستتون دارم ماری
داستانهای پسرک رویای من
کلمات کلیدی: